گوشواره
یادم رفت قصه گوشواره دار شدن نیکی رو بگم از نوزادی همه میگفتن دیر میشه دیر میشه زود باش برو گوشش رو سوراخ کن دوست نداشتم بچه ام اذیت بشه عجله ای هم نداشتم پس هی مینداختم گردن باباش که یعنی باباش راضی نیست . الان دیگه 3 سال و نیمش شده البته این قصه واسه 2 ماه پیشه . هی میگفت واسم گوشواره بنداز هر گوشواره ای میدید به زور بند میکردیم به گوشش اونم که هی میفتاد یه روز خونه عزیز بودیم بعداز ظهر خیلی اذیت کرد شلوغ میکرد نه کسی رو گذاشت بخوابه نه آرامش داشتیم بغلش کردم گفتم بریم بیرون پیاده رفتیم گفتم یه بستنی میخرم میایم تو راه گفتم میخوای گوشت رو سوراخ کنم ؟ گفت آره چند بار پرسیدم و براش توضیح دادم یه کم درد داره باید بهش پماد بزنی ...